کسی را میشناسم که «پیرو» است،
پیرو دیگری.
…
متاسفانه او محدود به فضلههای اندیشههای آن دیگریست.
ریاضی؛ ترجمان درک انسان از هستی.
خداوند؛ ترجمان درک انسان از نیستی.
انسان تعاریف را تعریف کرد و سپس خودش را در تعاریف اسیر کرد.
انسان نظم را تعریف کرد و سپس نام آن را ریاضی نهاد.
و سپس بینظمی را تعریف کرد و نام آن را «آشوب».
مثل آتش، خاک، آب، باد. همه را تعریف کرد. حتی نقاشی را. اگر کودکی برخلاف تعاریف نقاشی کند، او را ابتدا به زندان و سپس به جرم سرپیچی از تعاریف او را «باز تعریف» میکنند: مُرده. در صورتی که آنچه هست، هست، و نیست نمیشود. چون تو خودْ جهانی، هستی هستی.
جُرم را نیز انسان تعریف کرد، مانند قانون. هراس را نیز همگون با تپش قلب، منتها نه آنطور که عشق. بلکه سردیِ نوک انگشتان را در بر دارد. هر جا گفت زن، این یک تعریف است از زبان انسان. حتی مَرد. امشب به نقاشی کسی فکر میکنم که فکر میکند چشمها روی صورت زیبا نیستند، بالای سر، یا در شکم را ترجیح میدهد. «من» را فراموش کن، تو «همه» هستی.
چای عجیبی بود.
و اینک دین…
قویترین سلاح باور است
و این باور میتواند مفید باشد
و به همان اندازه خطرناک
انسان با ترس از «عدم» بزرگ میشود
و گذر از ترس، باور میخواهد
دین، باور است
برای بقای دین، نیاز به رنج است
فقر، رنج است
نقدی کوتاه بر فیلم «Silence» اثر Martin Scorsese
هر آدمی چندتا آینده داره؟
به تعداد ثانیههایی که زندگی کرده! چون انسان در هر لحظه تاثیر پذیر است.
شما: هر انسانی یک آینده دارد
زیرا یک اندیشه و باور دارد
اگر روزی باورش را تغییر دهد
اندیشه اش بارور میشود
آری انسان یک آینده دارد مادامی که یک باور دارد زیرا شجاعت و جسارت ندارد .
صادق هدایت میگوید« من با خود فکر کردم اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد . ستاره من باید دور ، تاریک و بی معنی باشد . شاید من اصلا ستاره نداشته ام…»شاید ولی بنظر من
خیر ،آدمی ستاره دارد ؛بسیاران ستاره؛ به تعداد نفس هایش. شاید ….
ستاره ی کوچکی در کلمه بگذار و به آسمانت روانه کن تا پرندگانت از تاریکی نترسند .
شاید تاریکی …..
من: شاید صادق هدایت انسان افسردهای بود و از چیزی شبیه «ناآگاهی مردمان» رنج میبرد. کورسوی امیدی هم در مردمان سرزمینی خاص نمیدید، «شاید». او سکوت کرد، و با سکوتش اعتراض بزرگی به جامعهای خاص کرد، «شاید». اما آن جامعه از بس غرق در خرافات و جهل شده بود (قرنها) نفهمید.
«آن دخترخاص» هم وقتی امیدی در مردمان آن سرزمین ندید «پرید»! آه… آه… آه.
یک ثانیه، اگر کسی چیزی میگفت، آینده او، تغییر میکرد، «شاید».
من یک زن هستم؛
این یکی از قدرتمندترین جملههایی است که تاریخ به خود دیده است
به بودنِ خود بیش از پیش افتخار کنید
در نخستین جوامع بشری، زن خداوند بود
او بود که میتوانست خلق کند
شَمَنها حاصل همان دوران زن خداوندگاری هستند:
تا همی خندی، همی گریی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن
شَمَن به معنای دانا یا همان دانای کل بوده، و او میتواند با عالم غیرمادی و روحانی ارتباط برقرار کند و رهبری جامعه یکی از وظایف شمنها بوده و است. (در مورد جنسیت شمنها جستجو کنید). برگردیم به سیستمهایی که زن در رأس جامعه بوده، با کمی مقایسه زندگی آن جوامع با جوامع زنبورها (یک ملکه و زنبورهای کارگر)، میتوان به راحتی به این نتیجه رسید که چطور مرد در طی قرنها سعی کرد جامعه را به سمت دینها یا حکومتها یا قانونهای پدرسالارانه پیش ببرد. زن میدانست که نوزادْ فرزند خودش است، اما مرد نه. پس این دگرگیسی را در طی قرنها میتوان منطقی دانست. (فرضیه است)
در نهایت هر دو نوع جامعه برای بشر «در کل» تجربه شد و الان بعد از تجربه سیستمهای سلطنتی، بردهداری، مافیای مالی، استثمار، ملیگرایی، نظامیگری، دیکتاتوری، کمونیستی، استعماری، دینی، سرمایهداری و … «در جزء»، بشر به سمت سیستم «حقوق شهروندی» در پیش است.
به بهانه تاثیرات زن در جهان امروز و هچنین این خبر که: دو زن ایرانیتبار، وزیر فرهنگ و وزیر محیط زیست دولت سوئد شدند. (یکی در ۳۹ سالگی و دیگری در ۲۶ سالگی).
تو همینقدر از «شدن» فاصله داری!
ما حقیقت کلمات را میفهمیم، نه واقعیت آن را
و هر یک از ما حقیقتی از آنچه میپنداریم را درک خواهیم کرد
یونانیان باستان هنوز با اندیشههای مسیح و مکاشفههای او درباره خداوند آشنا نشده بودند،
انسان متولد میشد
ازدواج میکرد
صاحب فرزند میشد
کار هم میکرد
و بعد میمُرد
انسان متولد میشد
ازدواج میکرد
صاحب فرزند میشد
کار هم میکرد
و بعد میمُرد
و این چرخهای بود که انسان را به فکر فرو برد،
هدف از وجود او چه بود پس؟
و او خلق کرد
هنر را
زندگی روح گرفت، واقعیت یافت
و انسان توانست، پیروز شد
تا مسیح، تا حقیقتی بنام خداوند
این ترجمانِ درک انسان از نیستی
خیلی آروم داریم وارد اندیشههای مولوی میشیم
آنچه که در واقعیت، در این اتاق تاریک وجود دارد «فیل» است
اما آنچه من میپندارم
آنچه تو میپنداری
حقیقتی دیگر است برگرفته شده از پندارها و تجربههای هر کداممان
آری
اینگونه انسان تنهاست،
اینگونه از خود فاصله دارد
اینگونه از خداوند دور است
شما نظراتتون زیباست،
اینجا بخاطر تمام راهنماییهای زیبایی که بمن میکنین ازتون تشکر میکنم،
شما به من «اندیشه» هدیه میدهید 🌺
ما فکر میکنیم…
که در جایی اشتباهی هستیم،
یعنی گاهی اینجوری فکر میکنیم،
بعضی مواقع از بس اینجوری فکر میکنیم، گاهی اینجوری فکر نمیکنیم.
اما خب مسئله، مکان نیست،
زمان است،
در واقع این زمان هست که اشتباست.
از لابهلای پیام شما؛
انگیزه باید چی باشه؟
اینطور که پیداست انگیزههای خارجی در نهایت منجر به افسردگی میشه. چون اونچیزی که برای تو الان آرزوست، هزاران نفر و حتی میلیونها نفر از زمان بچگی در اختیار داشتن.
انگیزههای داخلیِ متاثر از حرفهای انگیزشی فلانی و اون یکی فلانی هم، معمولا عمرش به یک هفته نمیرسه!
اون چه انگیزهایه که انگیزههای خارجی دیگران به توان انگیزههای داخلیشون هم که برسه باز هم نمیتونه مانع حرکت تو بشه؟؟؟
اون انگیزه چیست؟
اون «خود» است!
میخواستم ببینم که «من» تا کجا میتونم… میخواستم ببینم که «من» تا کجا پیش میرم… «من» انجامش دادم چون «من» میتونستم… «من» انجامش دادم چون «من» میخواستم… «من» این رو در «خودم» میدیدم… این کار رو «من» خلق کردم… این هنر، فرزند «من» است… بخاطر بچهها«م» (بچههای من) همهٔ سختیها رو به جون خریدم… (در این جمله والدین، فرزندانشان را بخشی از «خود» میدانند، برای همین «نثار کردن» برایشان لذتبخش است. یک مسئولیت شیرین برای «خودشان»، یعنی فرزند مساوی میشود با «خودشان» و «خودشان» مساوی میشود با فرزندشان)
این جملات رو از افرادی میشنویم که توانستند به اون چیزی که برای «خود» میخواستند برسند.
انگیزت که «خود» ـِت باشه، اون کار انجام شده است، کسی قادر نخواهد بود که مانع تو بشه، بلکه برعکس اگر کسی در مقابل «خودِ» ـتو موضع بگیره، تو در اون لحظه شروع میکنی به پریدن!
و زمانی که انگیزهای نیست که تو رو تحریکت کنه همونجاییه که خودت رو گم کردی!
// این یک طرح ثانویه است – در حال اصلاح//
همیشه یک پاسخ در تاریخ هست.
انسان به دلیل انسان بودنش نمیتواند از غرایزش فراتر رود!
برای همین تاریخ مدام تکرار میشود.
خدا انسان را
یا انسان خدا را
منتظر زندگی نباش!
تو خودْ خالقی! خلق کن!
این یک ابزار است، برای کسانی که کارها را بصورت پروژهای انجام میدن:
بهتره قبل از چاپ تمام صفحاتش تعداد یک هفتهش رو روی A5 پرینت کنی، اگه تونستی باهاش ارتباط بگیری که عالی، اما اگه نشد بازم عالیه، چون تو متفاوتتر از این حرفایی!
دقت کنیم که در پلنرهامون دنبال انگیزه نباشیم چون اینها فقط ابزاری هستند برای مدیریت زمان، مدیریت فرصتی که در اختیارمون هست تا پایان روز، تا پایان هفته!
تقدیم به شما:
مراد از جهل چیست؟
اینکه بیای خونه و ببینی که امروز دو تا روغنِ اضافه در کابینت جاساز شده، و به یاد یورش مردم به فروشگاهها میوفتی در روز قبل، همونجا که با تعجب یه فکرایی میکردی. خب از امروز فهمیدی که جهل ارتباطی به مدرک تحصیلی و دانشگاه و کشوری که درش فارغ التحصیل شده نداره. جهل مثل شر، همه جا هست! و الان فرهیختهٔ جاهل مثل شَرور خوشسیما!
It Can't Last: Gustavo Santaolalla
در اندیشیدن، هدف نتیجه نیست، بلکه همان اندیشیدن است
آیا ما فراخوانده شدهایم
که این خلقت کج را اصلاح کنیم؟
که مدام در ذهن خود
«شوریدن علیه دنیایی که در آن نفرت
حرف اول را میزند
و عشق بیماری به حساب میآید»
را مرور کنیم؟
هر روز، هر شب
بجای اینکه شاعر باشیم
تا از فرصت دیدن دنیا، بهره ببریم.
از کتاب عشقهای زودگذر ماندگار نوشتهٔ آندری سرگیویچ مَکین
جهل، فرزند تعصب است
تو اثر کدام پروانهای؟
این فقط یک نوشته نیست…
یک مقاله هم نیست…
این دربارهٔ یک زندگی است…
زندگی من، زندگی تو.
کلی چیزمیز توی این تاریکخانه در وضعیت درهمو برهمه! این روزا کلی چیز اونجا گم کردم. با کلی مسئلههای عجیب و غریب. مثل چگونگی پیروی کورکورانه آدمها از آدمها. مثل رخدادهای تصادفی که من رو به اینجا رسوند.
کلیسا (مذهب) برای قدرت گرفتن و حفظ آن همیشه سعی میکرد که اندیشه را از مردم بگیره. کلیسا آنقدر مردم را کور کرده بود که داروین سالها میترسید حتی بررسیهاشو ارائه بده. یا محاکمه گالیله هم که دیگه گفتنی نیست. این مسئله هم کم نیست: رابطهای که بین رفتار اشیای با مقیاسهای خیلی کوچک، و اشیا با مقیاسهای خیلی خیلی بزرگ هست. مثل مقدار انرژیِ بالقوهای که در هر ذره وجود دارد. مثل اندازه انرژیای که در بدن انسان هست. باهاش میشه کلی بمب هیدروژنی ساخت. کلی باتری برای ماشینها! اثر چیزهای خیلی کوچک در روند رخ دادن چیزهایی خیلی بزرگ، مثل اثر بال زدن یک پروانه در یک سوی دنیا که موجب رخ دادن یک طوفان بزرگ در یک طرف دیگهٔ این دنیا میشه. مثل روند تکاملی مناسب سلولهای ما که حاصل رخ دادن کلی فرآیند تصادفی برای رسیدن به مرحلهٔ آدم بودن است. یا حتی اینکه بین میلیونها اسپرم خیلی تصادفی تو رخ دادی! همه چیز خیلی تصادفی هست. اونایی که حوصله فکر کردن نداشتن به کلیسا پناه میبردن .کلیسا هم با نسخه «حکمت» خیالشون رو از گذشته و آینده راحت میکرد! گوشها بسته! چشمها بسته! فکرها خالی! این کالای کلیسا بود: یک انسان منفعل! که با آرمانهای کلیسا تربیت شده بود. خالی از اندیشه.
دلم سفر میخواد، کویر، موسیقی، و فکرهایی که از لابهلای کتابها بیرون میآن…
این هم از اون ماجراهاست که کلی ویرایش نیاز داره!
مورد بعدی موضوع «یادگرفتن» است؛
برای موفقیت باید بیشتر و بیشتر بدانیم. هرچه بیشتر دانستن به خلاقیت ذهن میافزاید. اجازه ندهیم موتور یادگیری مغزمان متوقف شود. چراکه همان لحظهای که آنرا متوقف میکنید درخت تابوت شما رشد خواهد کرد.
حرف بزنیم یا گفتگو کنیم؟
گفت: او گفت. گو: تو بگو.
از «حرف» شروع کنیم؛ جمع آن «حروف» میشه و از آنجا که در زبان عربی «اسم جامد» محسوب میشه معنا و مفهوم توصیفی نداره. معادل «گفتگو» در زبان عربی کلمه «محاورة» است، مصدری که «فِعل» از آن مشتق میشه، یعنی دارای مفهوم و معنای «انجام» است. نکته مهم در وزن «محاورة» این است که این وزن برای «انجام عمل دو نفره یا بیشتر» استفاده میشه مثل «مشارکة یا معاملة».
از میان حرفها در زبان فارسی «حروف زائد» را داریم که واژهٔ «زائد» در این ترکیب در حال توصیفِ وجودیِ واژهٔ «حروف» است. «زائد» در زبان فارسی به معنی «خنثی» و «عاری از فایده» میباشد. برای پی بردن به درک مفهوم «عبث یا همون عاری از فایده» میتونیم یک ساعت جلوی تلویزیون بشینیم و مفهوم اصطلاح «عاری از فایده» را بطوری کاربردی درک کنیم!
معادل «گفتگو» در زبان انگلیسی Dialogue میشود و معادل «حرف زدن» Talk. وقتی کسی خیلی پر حرف باشد، اصلاحا میگویند که او Talkative است.
ویرایش دوم// میشه چند تا ضربالمثل در مورد حرف زدن هم آورد.// مثل «آب در غربال کردن» که کنایه از «حرف بیپایه و کار بیفایده» است. یا «مثل خروس بی محل بی وقت میخواند» که کنایه از «کسی است که حرف نابجا بزند» //و این پاراگراف از «اریک فروم» درباره «گفتگو»:
اریک فروم: یک گفت و شنود اصیل مبارزه نیست، بلکه مبادله است. اینکه چه کسی حق دارد و چه کسی اشتباه میکند در میان نیست. سخن پرمایه و متقاعدکننده هم مورد نظر و اهمیت نمیباشد. مهم اصالت و نوع گفتار است. مثالی بزنم تا منظورم روشن شود. فرض کنید دو همکار با هم دارند به خانهشان میروند؛ دو کارگر معدن یا دو روانکاو. یکی میگوید: «خسته شدم.» دیگری جواب میدهد «من هم». شاید این گفت و شنود یک مبادلهٔ لفظی پیش پا افتاده به نظر آید. اما چنین نیست. زیرا چون آن دو به یک نوع کار اشتغال دارند پس نوع خستگی را هم درک میکنند. بنابراین یک گفت و شنود اصیل و انسانی بین آنان رد و بدل میشود: «ما هر دو خستهایم و هر یک دیگری را از میزان خستگی خود آگاه میکنیم». این گفتگو از صحبت دو روشنفکر که مشغول بحث درباره فلان یا بهمان تئوری هستند و کلمات قلمبه سلمبه تحویل هم میدهند با معنیتر بوده و درخور اصطلاح «مکالمه» است. این دو، هر کدام یک متلکم وحده هستند و سخنانشان ارتباطی با هم ندارد.
متن از کتاب «بنام زندگی» اثر «اریک فروم» ترجمه «اکبر تبریزی»
//این باید کامل شه: زبانهای مشترک دو شخص//
اکسیژن انسان را اسیر کرد، در زمین!
یک ستاره در حال شکل گرفتن است!
گرد و غبار به تنهایی چیزی نیست
اکلیل هم به تنهایی چیزی نیست
سرنج هم به تنهایی چیزی نیست
برای رخ دادن یک بیگ بنگ، به مقداری گرد و غبار فشرده (سنگ=سیاره)، و یکی دو تا ماده شیمیایی که به تنهایی بیخطر هستند نیاز داریم.
و بعد … انفجار!
و حاصل این انفجار آزاد شدن انرژی است
در طی بیش از سیزده میلیارد سال
و میدانید که انرژیای که ایجاد شده دیگر از بین نخواهد رفت
بلکه تبدیل میشود
یعنی یک بیگ بنگ دیگر
و بعدش آن دیگری
و در نهایت انرژیِ حاصل از این انفجار، در عالم فراهستیای که در مغز کوچک ما نمیگنجد، سرگردان میشود،
بین هزاران هزار میلیارد کهکشان
و تو با من درباره تاریخ بشر حرف میزنی! درباره این چند هزار سال جمع پذیریِ بشر (که اسمش رو گذاشته تمدن)، که تا به اینجا کتاب تاریخی است که کلمات آن را با جوهری از خونِ میلیونها انسانِ قربانیِ خودخواهی و سودجوییِ سردمدارانِ آن، نوشتهاند، درحالیکه در برابر این میلیاردها سال اصلا وجود ندارد! تو درباره این تاریخ با من حرف میزنی! در واقع انسانی که برای بودن به «وجود» نیاز دارد در پی ساختن تاریخ است! از چیزی که اصلا وجود ندارد!
تاریخ سیصد ساله یا سه هزار ساله چه اهمیتی دارد؟ هر چیز که در جستن آنی، آنی!
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
به بهانه انتشار عکسهای زیبای عالم فراهستی توسط تلسکوپ جیمز وب
من در برهوت تنها نیستم
برهوت با من است
«از علیرضا روشن»
The Matrix
کودک: سعی نکن که قاشق رو خم کنی، بجاش سعی کن حقیقت رو بدرستی درک کنی!
نئو: کدوم حقیقت؟
کودک: که قاشقی وجود نداره، اینجوری متوجه میشی که این قاشق نیست که خم میشه، بلکه خود تو هستی که خم میشی.
از فیلم ماتریکس
زندگی همین ماجراجویی هاست؛
رفتنُ رفتنُ رفتنْ
و به مقصد نرسیدن
تنهایی انسان
انسان از زمانی که متوجه خِردِ درونِ خود شد، به تنهایی خود پیبرد. به تنهایی خود از دیگر موجودات زنده در عالم هستی. به تنهایی خود از دیگر انسانها. تلاش کرد از این تنهایی گذر کند، پس به عشق ورزیدن پناه برد. عشق به همنوع، عشق به اطاعت، عشق به گربه، سگ، عشق به پول، اشیاء، عشق به هنر، کار و …
هر چه این عشق ورزیدن بیشتر و بیشتر میشد او از خود دورتر و دورتر میشد. در نهایت، باز، تنهایی و تنهایی.
در این بین تعدادی از انسانها توانستند خود را با برداشتهای مختلف مفهوم عشق ورزیدن تطبیق دهند و هماهنگیهایی را با دیگر انسانها در خود ایجاد کنند و جوامع مختلفی را ایجاد کردند. اما این جوامع انسان را از دیگر جوامع، دور ساخت و باز این موجود ماجراجو تنها ماند! این بار همه با هم تنها!
در جوامع ساخت بشر اتفاق خاصی در حال شکل گیری بود، یک اتفاق خیلی نو! و آن اتفاق این بود که عشق وسیلهای شد برای تدبیرگران جوامع بشری. عشق به پول، عشق به زمین، عشق به تملک، عشق به داشتن بیشتر و بیشتر، عشق به برندهای اقتصادی، عشق به برندهای مذهبی، عشق بی قید و شرط به ارضای میل جنسی که هر یک فاجعهای بزرگ برای بشریت را رقم زد. و چه مردمان بسیاری که با ذوق این شعار که «عشق بیشتر در پی لذت بیشتر» موجب انحطاط (به پستی گراییدن) اخلاق در بشریت شدند.
بیایید با هم فکر کنیم؛ لذت فرمانبرداری در فرستادن انسانهای بیگناه به کوره های آدم سوزی نازیها، لذتْ در گرفتنِ مدال افتخار بخاطر رها کردن بمب اتم بر سر زنان و کودکان بی آزار، لذت ارضای حس پیروی از خدای مذهب با بریدن سر انسانی دیگر، و حتی هم اکنون اگر مجالش پیش آید فقط و فقط برای عشق به شهرت، عشق به قدرت.
و باز انسان تنها ماند. با خِردی که او را از دیگر موجودات عالم هستی جدا نموده است، در حالیکه اسیر روزمرگی شده است. با اندکی هیجانات درونی و احساسات زودگذر که هر کدام ناشی از غریزهٔ ماجراجوییِ بجا مانده از گذشتگان اوست. و چه بسیار کسانی که آن هیجانات را دستاویزی برای دستیابی به کامیابیهای خود با بهرهکشی از دیگر انسانها نمودهاند. کامیابی هایی سطحی که عمق استرس و اضطراب را در انسان بیشتر و بیشتر کرده و او را در هواهای نفسانی خود اسیر کرده است.
آری انسان دور شد، از خود دور شد، تنها شد. دوباره، و برای همیشه تنها خواهد ماند.
«این متن جا داره همچنان اصلاح بشه» داره بهتر میشه
انسان زمانی که میبخشد، روح خود را آزاد میکند
گزارش سی و پنجم؛ شعر هایکو
شعر، یک ایده جدید درباره یک دریچه جدید است به دنیای روبروی ما، هرچه این دریچه ها بیشتر، انسان خلاقتر.
توصیفات شعر هایکو کمک شایانی به تغییر نگاه ما میکند، حتی در جاهایی بیشتر از شعر فارسی. نگاه متفاوت انسان در یک لحظه خاص به یک موضوع ساده و غیر مهم از نگاه انسانی دیگر.
انسان نیازمند این تغییر نگاه است تا از قسمتهای تکراری زندگی، خود را دور سازد.
ای حلزون
از قله فوجی بالا برو
آرام، آرام
گزارش پنجاه و سوم؛ ملال
در هوای زندگی قدم میزنیم، به دنبال ماجراهایمان در فرصتی که داریم، سعی به شناخت میبریم، خودمان را، اطرافمان را، به دنبال معنای زندگی هستیم. خسته میشویم، بلند میشویم، میافتیم، میخزیم، میایستیم، میپریم، در حالی که سعی به گذراندن زندگی داریم به ناگاه چیزی ما را به آغوش میکشد.
ملال؛
چشم میگشاییم و میبینیم که غرق در ملال شدهایم. دچار ملال شدهایم. او ما را در بر گرفته. شاید به همان اندازه که در تکاپو بودهایم حال در ملالِ همان تکاپو غرق شدهایم و هر لحظه بیشتر در آن فرو میرویم. تا آنجا که زندگی را پوچ میانگاریم، تا بیخداییْ دچار ملال میشویم، تا برابریِ بودنمان با نبودنمان، تا خودکشی!
ما هر لحظه در حال انتخاب هستیم، بین رنج و ملال! یا باید پیه رنج را به تن خود بمالیم، یا دچار ملال شویم.
زمانی که درگیر ملال میشویم شاید بهتر باشد لحظهای درنگ کنیم و در ملال دنبال نوعی معنا بگردیم.
زندگی رنج است، شدن رنج است، رفتن رنج است، یا آنرا بپذیریم یا بگذاریم ملال ما را در خود فرو برد!
تِدی
نیکُلسِن: «اگه به تو اختیار میدادن آموزش و پرورشو زیر و رو کنی چه کار میکردی؟»
تدی: «داره دیرم میشه.»
نیکُلسِن: «فقط به همین یه سؤال جواب بده. آموزش و پرورش مورد علاقهٔ منه. آخه، کار من تدریسه. برا همین میپرسم.»
تدی: «ببین … مطمئن نیستم که چه کارهایی میکردم، اما چیزی که یقین دارم کنار میذاشتم نحوهٔ شروع تحصیل بچههاست. فکر میکنم بچهها رو همه دور هم جمع میکردم و راه تفکرو بهشون یاد میدادم. سعی میکردم راه شناختن خودشونو بهشون یاد بدم، نه اینکه بهشون یاد بدم چطور اسمشونو بنویسن و از این جور چرندیات…
گمونم، حتی پیش از این کار، وادارشون میکردم از همهٔ چیزهایی که پدر و مادرهاشون و آدمهای دیگه بهشون گفتهن، وجودشونو خالی کنن. یعنی میخوام بگم، حتی اگه پدر و مادرهاشون بهشون گفتهن که فیل بزرگه، میگفتم اینو هم از وجودشون بریزن بیرون. میگفتم، فیل وقتی بزرگه که کنار چیزی دیگهای، مثلاً سگ یا زن، قرار بگیره.»
سپس لحظهای فکر کرد و گفت: «حتی بهشون نمیگفتم که فیل خرطوم داره، اگه فیلی دم دست بود، می آوردم بهشون نشون میدادم، میذاشتم قدمزنان کنار فیل برن، بدون اینکه از پیش، چیزی از فیل بدونن، درست همونطور که فیل چیزی از اونها نمیدونه. همین کارو در مورد علف میکردم یا چیزهای دیگه. حتی بهشون نمیگفتم که علف سبزه.
از کتاب «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و یکم»
نوشته «جی دی سلینجر»
«هیچ دیواری تا آسمون نیست!»
Comment Band
«هی تو!
نشستی پشت دیوار، میگی پس صدام کو؟
نمیبینی چیزی جز یه دیوار، میگی پنجرهها کو؟
هی تو!
نشستی بیتفاوت، میگی فرداها کو؟
هی تو!
میتونی ببینی؟ که دیوار از تو هم بالا رفت؟
هی تو!
نگو امیدی نیست، هیچ دیواری تا آسمون نیست!»
اینجوری آمدن: یکهو و در سکوت! همونطور هم رفتند: یکهو و در سکوت! متاسفانه این گروه بعد از آلبوم زیبای «رفته از دست» که در سال ۲۰۱۴ منتشر شد، منحل شد.
آهنگ «نمیایستم» هم از ترانههای آخرین آلبومشون بود.
نام آهنگ: نمیایستم
اگر تمایل دارین نظری ارسال کنید میتونید از این فرم استفاده کنید. در صورتی که تمایل دارین پاسخی دریافت کنید میتونید ایمیل خودتون رو هم بنویسید تا در اولین فرصت پاسخگوی پیام شما باشم، پیام و ایمیل شما در سایت نمایش داده نمیشود و فقط برای تعامل ما با یکدیگر است.
Here Is My Notebook
Designed By Abi
2024 – 2022